محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
وقتی که زند غصه تو بر دل و بر تن
کارم شود آن لحظه فقط شعر نوشتن
یک گوشه نشینم ز غمت بر لب دریا
بوشهر و غروب و غم تو در نفس من
بر ساحل دریا شود آن لحظه به چشمم
از درد تو در ساحل آن اشک چکیدن
آخر به چه کارم شود هر لحظه تپش ها
وقتی که شده کار دلم غصه تپیدن
کارم شده از درد تو در گوشه منزل
بر دور خودمم از غم تو پیله تنیدن
محمدصادق رزمی
بغض من شد ناگهان در زیر بارانی رها
می شوم دلتنگ تو در لحظه های این هوا
قلب من می سوزد و آتش به جانم می زند
بی تو انگاری دلم افتاده روی استوا
بعد تو در زندگی در لحظه های عاشقی
می شوم تنهاترین من هم به مانند خدا
بر دلم حالا شده آن قاب عکست در اطاق
همدم تنهایی ام در لحظه های انزوا
می رسد پایان شعر اما بدان ای عشق من
مرد تو دارد هنوز بر عشق زیبایت وفا
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی
محمدصادق رزمی