عصر سردی حوالی پاییز، بی تو تنها به شهر تهرانم
من سوار خودرویی خطی،خیره بر قطره های بارانم
خودرو خطی مسافرکش، انتظار و یک مسافری دیگر
نم نم عاشقانه ی باران، خیره بر رد خیسِ غلتانم
دختری کنار دلدارش، می شود مسافر خودرو
مینشیند کنار شیشه نمدار، یار او هم کنار دستانم
آن دو با اشتیاق بی پایان، گرم حال عاشقی بودند
من ولی به یاد چشمانت،بی تو آنجا خراب و ویرانم
بی خیال از من و مسافرها، آن پسر به گرمی و احساس
گفت در گوش دخترک آرام، تا ابد عاشق تو می مانم
خودرو خطی مسافرکش، از غمش پیاده می شوم در جا
دل من تنگ تو شده از نو،تک و تنها به زیر بارانم
محمدصادق رزمی